داستان لاک­پشت و عقرب

ساخت وبلاگ
یکی از آن هایی که در جمع بود گفت:« جنازه این سگ باعث بیماری خواهد شد... بهتر است آنرا به بیابان ببریم و از شر بیماری او خلاص شویم» دیگری گفت:« بوی بد این لاشه باعث کوری چشم ها خواهد شد» سومی گفت:« این جنازه کثیف باعث وبا خواهد شد» و همینطور هرکسی درمورد لاشه نظر خود را اعلام میکرد: هرکس از آن پرده ندایی نمود             بر سر آن جیفه جفایی نمود همه منتظر بودند تا حضرت عیسی هم سخن بگوید و نظر خود ر اعلام کند. حضرت عیسی لحظاتی به سگ خیره شد. با خود تجسم کرد که هنگامی که زنده بوده چطور به انسان ها خدمت میکرده است. چگونه دزدان را فراری میداده و چطور به این سو و آن سو میدویده، به صاحبش وفادار بوده و چطور حیوانات وحشی را دور میکرده است... ولی اکنون همه دارند از بدی های جنازه او میگویند. اشکی از چشم حضرت عیسی چکید. سپس گفت:« نگاه کنید چه دندان های سفیدی دارد! به نظر من دندان های او بسیار زیبا هستند» با شنیدن این سخن، همه به منظور حضرت عیسی پی بردند و به یکباره ساکت شدند.   این داستان پند های بسیاری به ما میدهد. همیشه مهربان باشیم، همیشه خوبی های دیگران را ببینیم و بدی های آنها را فراموش کنیم، همیشه... ولی، بزرگترین پند آن چیست؟ میتوان گفت که هر مخلوق خدا، زیباست. هرچیز، جلوه ای از یکی از صفات خداست؛ پس زیباست. ما نباید زشتی ها را بنگریم. نباید بگوییم آفریده خدا زشت است. حتی سگ مرده ای که داستان لاک­پشت و عقرب...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان لاک­پشت و عقرب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastane-irani بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 9:04

این داستان از کتاب "مثنوی مولوی" انتخاب شده و مفهوم بسیار جالبی داره... پیشنهاد میکنم این داستان رو به صورت تصویری در ادامه مطلب ببینید

.

.

.

 

داستان لاک­پشت و عقرب...
ما را در سایت داستان لاک­پشت و عقرب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastane-irani بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:28

مرد، که حس میکرد خواب او راست و درست است، به هر سختی بود وسایل سفرش را حمع کرد و به مصر سفر کرد. بعد از چند روز هنگامی که به آنجا رسید، بسیار خسته و گرسنه بود. به مسجدی رفت تا شب را در آنجا به صبح برساند. اتفاقا خانه تاجری مصری کنار مسجد بود. شبانه، دزدان به آن خانه دستبرد زدند و اموال و دارایی های تاجر مصری را ربودند. تا زمانی که داروغه برسد، دزدان فرار کرده بودند و تنها مرد بغدادی در گوشه مسجد خوابیده بود. داروغه او را دید به عنوان دزد دستگیر  به زندان منتقل کرد. مرد، در فکر اینکه چه روزی میتوانست در انتظار او باشد! در زندان چند روزی را گذراند. سپس، او را نزد حاکم شهر بردند. حاکم از او داستانش را پرسید و مرد بغدادی هم از خواب خود گرفته تا شبی را که در مسجد به صبح رساند را برای حاکم تعریف کرد. حاکم، که به نظرش میامد مرد بغدادی با او صادق است، خنده ای کرد و به او گفت:« منی که حاکم هستم و ثروت زیادی دارم و به آسانی میتوانم به همه جا سفر کنم، شبی در خواب دیدم که شخصی به من گفت در بغداد در فلان کوچه و فلان خانه حوضی هست که در زیر آن حوض گنجی پنهان شده. با اینکه سفر به بغداد برایم میسر بود ولی به آنجا نرفتم و آن خواب را باور نکردم. حال تو خود را به خاطر رویایی پوچ اینقدر اذیت نموده ای؟» سپس حاکم به او مقداری پول داد تا با آن به شهر خود برود. مرد بغدادی همین که به بغداد رفت، به دنبال نش داستان لاک­پشت و عقرب...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان لاک­پشت و عقرب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastane-irani بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:28

حاکم آن شخص را حاضر کرد و به او گفت:«چرا پولی را که از این مرد گرفته ای پس نمیدهی؟» بدهکار گفت:« من از او پولی نگرفته ام؛ او دروغ میگوید و میخواهد آبروی مرا ببرد» حاکم هردو را پیش قاضی بزرگ فرستاد تا فاضی در این باره حکم کند. قاضی از آن دو خواست تا مسئله را برای او توضیح دهند. همانند قبل آن یکی ادعای طلب کرد و آن یکی حاشا کرد. قاضی گفت:« یکی مدعی است و یکی منکر است. اینگونه نمیتوان حکم کرد.» سپس رو کرد به شخص مدعی و به او گفت:« آیا شاهدی هم داری که که بر مدعی بودن تو شهادت دهد؟» شخص گفت:« خیر. هنگامی که او داشت از من پول میگرفت هیچکس آنجا نبود.» قاضی گفت:« پس کاری نمیتوان کرد. تنها راه حل این است که شخص مقابل تو قسم بخورد که از تو پولی نگرفته است. تنها در این صورت مشکل رفع میشود.» و رو کرد به بدهکار و گفت:« آیا حاضری قسم یاد کنی که از این شخص پولی نگرفته ای و به او بدهی نداری؟» طرف مقابل، خوشحال از اینکه داشت نقشه اش عملی میشد گفت:« بله بل! حاضرم به خدا قسم یاد کنم که من به این شخص بدهی ندارم.» مدعی با التماس رو به قاضی کرد و گفت:« نه! این شخص دین و ایمان درست و حسابی ندارد و به راحتی قسم میخورد. نمیتوانید راه دیگری پیدا کنید؟ من به پولم نیاز دارم.» قاضی فکری کرد و گفت:« بهتر است یک بار دیگر داستان را از ابتدا تا آخر بدون ریز و درشت و با تمام جزئیات برای من در مقابل خودش تعریف کنی داستان لاک­پشت و عقرب...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان لاک­پشت و عقرب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastane-irani بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:28

شاه و وزیر دشت را میپیمودند که به روستایی ویران رسیدند. در خرابه های روستا، چند جغد دیدند که روی تنه درختی نشسته اند. انوشیروان از بزرگمهر پرسید:« به نظر تو این ها به هم چه میگویند؟» بزرگمهر پاسخ داد:« اگر جناب پادشاه ناراحت نمی شوند، گفتگوی آنها را بی پرده برایتان بیان کنم.» انوشیروان پاسخ داد:« خیالت راحت! قول میدهم که ناراحت نشوم. همینطور که میبینی کسی هم اینجا نیست که حرف های ما را بشنود.» بزرگمهر هوشمندانه پاسخ داد:« این پرندگان مشغول برگزاری مراسم خواستگاری هستند. جغدی دارد از پدر جغدی دیگر دخترش را خواستگاری میکند و هم اکنون آنها دارند سر شیربها مباحثه میکنند» شاه که کنجکاو شده بود پرسید:« آنها چه میگویند؟» بزرگمهر گفت:« جغد پدر میگوید که تو باید این ده خراب را برای دختر م داستان لاک­پشت و عقرب...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان لاک­پشت و عقرب دنبال می کنید

برچسب : انوشیروان, نویسنده : dastane-irani بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت: 20:27

پس از مدتی جستجو که خانه ای نیافت، خسته شد و همانطور که حیران در کوچه ها سرگردان بود، از قضا یکی از دوستان قدیمی خود را دید. پس از آنکه فهمید او دنبال خانه ای برای زندگی می گردد، به او گفت:«به شهر خوبی آمده ای، اتفاقا من برای تو جای خوبی میشناسم که میتوانی در آنجا به راحتی با خانواده ات زندگی کنی، همراه من بیا تا تو را به آنجا ببرم». مرد، خوشحال از آنکه خانه ای پیدا کرده، به بازار و رفت و خا داستان لاک­پشت و عقرب...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان لاک­پشت و عقرب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastane-irani بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1396 ساعت: 3:38

 و در آخر پاسخ داد:« تنها راه عبور تو از این رود، سوار شدن بر پشت من است. من میتوانم روی آب شنا کنم. تو باید بر پشت من سوار شوی تا من تو را به آن سوی رود ببرم.» عقرب، از شنیدن این جمله بسیار خوشحال شد. آن دو با هم به لب رود رفتند. همان­طور که برنامه ریزی کرده بودند، عقرب بر پشت لاک­پشت سوار شد و ل داستان لاک­پشت و عقرب...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان لاک­پشت و عقرب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastane-irani بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:01